دشمن دیگری
- Mehdi Farhangian
- Dec 28, 2024
- 4 min read
Updated: Feb 2

در دوران نوجوانی، یکی از ریشهدارترین مشکلاتی که با دین داشتم، خودخواهی پنهانی بود که در ذات آن احساس میکردم. به نظرم، کار خوب چه ارزشی میتوانست داشته باشد وقتی هدف اصلی انجامش رسیدن به پاداشهای اخروی، همنشینی با معبود، یا بهرههای دنیوی بود؟ چرا خوبی یک کار بهخاطر خود آن کار، بهخودیخود ارزشمند شمرده نمیشد؟ وقتی به دیگران کمک میکردیم، به نظر میرسید که این کمک تنها برای افزودن به حساب جاری معنویمان نزد خداوند انجام میشد.
نسبت انسان با «دیگری» درون مایه نظرات سیاسی و اجتماعی و غیره اوست .طبیعی است که انسان به هر چیزی که به خودش شباهت بیشتری دارد، احساس همدلی عمیقتری نشان دهد. اما انتظار میرود که هرچه به تعالی نزدیکتر شود، این مرزهای همدلی کمتر و کمرنگتر شوند.
بهطور کلی، چرا ما نژادپرست میشویم؟ چون تفاوتهای نژادی مرزی چنان عمیق میان ما و دیگری ایجاد میکند که توانایی درک رنج او را از ما میگیرد. حال چه برسد به اینکه موضوع از انسان فراتر رود و به بحث حیوانات برسد. برای نمونه، روزی در گوشهای از اینترنت دیدم که فردی فرهیخته توصیه میکرد: «اگر هم گوشت میخورید، حداقل گوشت حلال نخورید، چون در ذبح حلال، ستم بیشتری به حیوانات میشود.» بیشتر پاسخها و کامنتها زیر پست چیزی شبیه به این بودند: «اما گوشت حلال خوشمزهتر است!». گویی مخاطبان حتی برای یک لحظه توان درک این موضوع را نداشتند که مسئله ای را از زاویه نفع و زیان خودشان محاسبه نکنند.
داشتن مسئولیت کامل نسبت به دیگری یکی از اصول اساسی اخلاق مدرن به شمار میآید. در نظامهای اخلاقی مدرن، ارزشهایی مانند دموکراسی، عدالت، و دگرخواهی جایگاه ویژهای دارند، در حالی که قومگرایی به عنوان امری ارتجاعی و واپسگرا مورد نقد است. قومگرایی از این نظر ارتجاعی است که انسانها را به دیدگاهی محدود میکند که در آن وضعیت سیاسی و اجتماعی جهان تنها از منظر جامعه یا قوم خودشان فهم و تفسیر میشود.
اریک هابزباوم تمایز میان وطندوستی و وطنپرستی را ابزاری برای سنجش میزان خودشیفتگی یک جامعه میداند. وطنپرستی که ریشه در خودشیفتگی جمعی دارد، جامعه را به سوی انحصارطلبی و بیاعتنایی به دیگری سوق میدهد. این خودشیفتگی، البته، پدیدهای جدید نیست. ژان پل سارتر زمانی به پژوهش درباره دلایل نفرت مردم اروپا از یهودیان پرداخت. او در نهایت به این نتیجه رسید که یهودیستیزی و سامیستیزی هیچ دلیل واقعی و منطقی نداشت، جز اینکه یهودیان «دیگری» بودند.
با گسترش فزاینده راستگرایی در دوران جدید، بهویژه در میان ایرانیان، نشانههای خودشیفتگی جمعی و دیگریستیزی به شکلی آشکارتر نمایان شده است. به نظر میرسد که در هر بحث سیاسی یا اجتماعی، ایران باید محور نگاهها و دغدغهها باشد، گویی هیچ موضوع دیگری به همان اندازه اهمیت ندارد. حتی در بحبوحه کشتار پنجاه هزار نفر در غزه، بیشتر از آنکه به ابعاد انسانی این فاجعه فکر کنیم، درگیر حسابوکتابهایی میشویم که آیا این اتفاق به نفع ما تمام شد یا نه، و آیا دلمان خنک شد یا خیر.
در چنین فضایی، وقتی روزی فرا میرسد که دیگران به رنج ماو اعتراضات سیاسی ما بیتوجهی نشان میدهند، ما میپرسیم : چرا رنج ما مثلا برای مردم نروژ یا دیگر کشورها اهمیتی ندارد؟ گویی نمیتوانیم بفهمیم که این بیاعتنایی همان بیماریای است که خود نیز درگیر آن هستیم—بیماریای که توان همدلی با رنج دیگران را از ما گرفته است. کریستوفر لش این دوران را «عصر اعتلای خودشیفتگی جمعی» مینامد. او معتقد است که ویژگی برجسته این عصر، وجود جامعهای است که از نوعی «ناراحتی رنج» رنج میبرد.
در ایران شرایط بهواسطه دو حکومت پهلوی و، بهویژه، جمهوری اسلامی وخیم تر از جهان است. این دو نظام معنا و مفهوم روشنفکری را از بین بردهاند و نتیجتا نسلی تربیت شده که گویی از همه مفاهیم اخلاق مدرن به دور است . اما این مسئله تنها به ایران محدود نمیشود و جهانی است. به طور مثال خطکشیهای سنتی میان کارگر و کارفرما محو شدهاند، و طبقه متوسط، گرفتار نوعی کلبیمسلکی شده است که باور دارد اگر سر سفره طبقه بالا نشیند، بالاخره خردهنانی از دست آنها به زمین میافتد که بتواند آن را بخورد. نتیجه این وضعیت، اتحاد ضمنی طبقه متوسط و طبقه بالا در دشمنی با قشر ضعیف است. اگر صدها بیخانمان زیر پلها بمیرند، حتی ارزش یک نیمخط خبر هم ندارد. اگر کارگران ماهها حقوق نگیرند، هیچکس اهمیتی نمیدهد. امثال اسماعیل بخشها تا زمانی که حقوق نمیگیرند و درگیر مشکلات معیشتیند، هیچ توجهی به آنها نمیشود. حتی اگر از گرسنگی بمیرند و یا مثل یونس عساکره خودشان را آتش بزنند، جامعهای که عمدتاً از طبقه متوسط تشکیل شده بود، همچنان بیتفاوت میماند. اما وقتی او دستگیر شود، ناگهان مسئله اهمیت پیدا کرد. چرا؟ چون حالا بحث از حقوق بشر و جامعه مدنی به میان آمد—موضوعاتی که طبقه متوسط، تنها بهدلیل اینکه ممکن است به خودش هم مربوط شوند، قادر به درک و توجه به آنهاست.
این خودشیفتگی، در واقع محصولی از یک حس عمیق حقارت است. پس از جنگ جهانی دوم، در اروپا، و بهویژه در میان مردم آلمان، این پرسش مطرح شد که چگونه کشوری با چنان میراث عظیم فرهنگی—از گوته، نیچه، و هگل گرفته تا دیگر بزرگان فلسفه و هنر—نتوانست از بروز فاجعهای همچون نازیسم جلوگیری کند. امروز همین پرسش میتواند برای جامعه ما نیز مطرح شود. جامعهای که روزگاری شاعرانش میسرودند: «بنیآدم اعضای یکدیگرند»، آیا اکنون شایسته است که به جای همدلی و انساندوستی، برای اخراج افغانها و قاتلان مردم غزه هورا بکشد؟
Comments