top of page

مرگ فروشنده

  • Writer: Mehdi Farhangian
    Mehdi Farhangian
  • Nov 24, 2024
  • 4 min read

Updated: Feb 1




آرتور میلر، با خلق داستانی روان‌شناختی و موشکافانه در مرگ فروشنده، یکی از نخستین کسانی بود که توهم فردگرایی و رؤیای آمریکایی را درهم شکست. ویلی لومان، قهرمان تراژیک این داستان، نماد انسانی است که تمام زندگی‌اش را در اسارت این توهم گذرانده است. رؤیای آمریکایی، مفهومی که در دهه‌ی ۳۰ میلادی و دوران رکود اقتصادی شکل گرفت، وعده می‌دهد که با تلاش و پشتکار می‌توان به موفقیت رسید.


در این رویا ، پول به عنوان معیار اصلی ارزش انسان و جایگزین تمامی نیازهای انسانی است. پول برای ویلی معادل دوست‌داشتنی بودن، بزرگ بودن و حتی معنای وجودی اوست .برای ویلی، برادرش بن تجسم عینی این رؤیاست؛ مردی که در جستجوی ثروت راهی شد و به آن دست یافت.


ویلی نه‌تنها خودش اسیر این توهم است، بلکه می‌خواهد پسرانش نیز در همین مسیر به «موفقیت» برسند. او تمام عمرش را صرف دویدن در پی این سراب کرده. آرتور میلر در روایت خود، حسرت‌ها، ناکامی‌ها و فروپاشی تدریجی ویلی لومان شصت‌ساله را به تصویر می‌کشد و از ماهیت بی‌رحم زمان پرده برمی‌دارد. ویلی، یک فروشنده ساده، تمام عمرش را صرف تلاش برای رسیدن به موفقیت کرده، اما رویاهایش یکی پس از دیگری به سراب بدل شده‌اند.حالا تنها از پورسانت فروش اندکی دریافت می‌کند، دیگر حقوق ثابتی ندارد. این تناقض میان آنچه ویلی باور دارد و آنچه واقعیت زندگی‌اش فریاد می‌زند، او را در بحرانی روانی گرفتار کرده است. او زیر بار سنگین این شکاف، با خود و جهان اطرافش در جدالی بی‌پایان است و آرام‌آرام در برابر حقیقت تلخ زندگی‌اش فرو می‌پاشد.


این هنر آرتور میلر است که رویای آمریکایی را تبدیل به رویاهای روزانه ویلی میکند. در رشته‌ای از صحنه‌های ساختاریِ خلاقانه، گفت‌وگوی درونی و خاطرات ویلی بر صحنه تئاتر ظاهر می‌شوند و با رخدادهای زمان حال پیوند میخورد. برای اطرافیان، ویلی مردی است که با خودش حرف می‌زند، اما برای تماشاگران، این مونولوگ‌ها چیزی فراتر از گفت‌وگوهای ذهنی‌اند. شخصیت‌هایی از گذشته، همان کسانی که در ذهن ویلی زندگی می‌کنند، بر صحنه ظاهر می‌شوند و او را به لحظاتی بازمی‌گردانند که زندگی‌اش را شکل داده‌اند. ویلی، اسیر در این زمان‌های ازهم‌گسیخته، دوباره و دوباره این لحظات را زندگی می‌کند؛ با التماس و استیصال با شخصیت‌های خاطراتش بحث می‌کند، برای اعمال گذشته‌اش بهانه می‌آورد و در تلاش است خود را در برابر شکست‌هایش توجیه کند.


ویلی هرگز نمی پذیرد که آنچه که برای خودش و پسرانش رویا پردازی کرده سرابی بیش نیست و نشانه ها را پس میزند. در یکی از سکانس ها ویلی به سراغ رئیسش هوارد میرود و هوارد علی رغم ۴۴ سال خدمت صادقانه ویلی دست رد به سینه اش می زند ویلی در جواب میگوید «انسان میوه پرتقال نیست که میوه اش را بخوری و پوستش را دور بیندازی.»


با وجود همه اتفاقات، این ایدئولوژی و مسیر اشتباه تا آخرین لحظه دست از سر ویلی برنمی‌دارد. در یکی از صحنه‌ها، بیف، پسر ویلی، با تلخی اعتراف می‌کند: «تازه فهمیدم که تمام زندگیم چه دروغ بزرگی بوده است.»


داستانی که در سال ۱۹۴۹ نوشته شده با تار و پود بیننده امروزی گره میخورد. امروز هم روانشناسی زرد و کپسول های خودشناسی بازوی مهم سرمایه داری و حلقه کلیدی در جهانی است که بر مبنای نئولیبراسیم برساخته شده است. در این جهان همانطور که مارگارت تاچر میگفت جامعه وجود ندارد، خانواده وجود ندارد، دولت وجود ندارد و همه چیز فرد است. موفقیت تابع تک متغیره است و تنها به تلاش فرد بستگی دارد . سرمایه داری نئولیبرال میان انسان و نیازش پااندازی میکند و باعث میشود انسان نیاز های اساسی اش را فراموش کند.


بیف: « … هیچ میدونی چارلی اون چه قدر واسه ایوان زحمت کشید؟ »


چارلی : « آره اون با یه کمی سیمان دلخوش بود»


لیندا: « دست های عجیبی داشت. همه کاری از پسش بر میاد»


بیف: « آرزوهای دور و درازی داشت. همه ش غلط. سر تا پا غلط»


در طول نمایش، چیزی که به چشم می‌آید نه فقط استیصال ویلی لومان، بلکه درماندگی خودمان در مواجهه با سازوکارهای بی‌رحم دنیای مدرن است؛ جهانی که هر چیز غیرقابل اندازه‌گیری را به امری قابل محاسبه تبدیل می‌کند، حتی مرگ انسان را.


این سیستم، ارزش انسان را به سودمندی اقتصادی او تقلیل داده و او را به کالایی مصرف‌شدنی بدل می‌کند. ویلی، که تمام عمرش را در تلاش برای تحقق رویاهایش سپری کرده، در نهایت به نتیجه‌ای تلخ می‌رسد: مرگ او برای خانواده‌اش سودمندتر از زنده ماندنش است. پس از سال‌ها تلاش، تمام ارزش خود را نه در زندگی، بلکه در مبلغ بیمه‌ی عمرش می‌بیند. ثمره زندگی ویلی، که در نهایت تنها به پرداخت وام خانه در آخرین روز عمرش ختم می‌شود، یاد آور مقاله کارل مارکس «تأثیر پول بر معنای نیازهای انسانی» است در سال ۱۸۴۴ است. مارکس در جایی می‌نویسد:


«... ایده آل واقعی این سیستم اقتصادی، خسیسِ ریاضت کش اما آزمند. برده مرتاض اما مولد. هر چه کمتر باشی و کمتر از زندگی ات بهره بگیری «زندگی از خود بیگانه ات» بیشتر خواهد بود. هر چه بیشتر داشته باشی اندوخته وجود بیگانه ات بیشتر خواهد بود. و آنچه که از زندگی و انسانیت تو بر می دارد در شکل پول به تو باز میدارد. هر آنچه از انجام دادنش ناتوانی پولت انجام می‌دهد. کارگر مجاز است تا آن حد داشته باشد که زنده بماند و مجاز است آنقدر زنده بماند که داشته باشد»

 
 
 

Comments


Get in touch

bottom of page