نگاه به تو، دریچهای بود به سوی جهانی سرشار از امید و پر از تمنا برای شادی و زندگی. یادت هست؟ سرت را جلو میآوردی، با چشمانی پر از انتظار، برای نوازش. و اگر نوازش نمیکردم، با تعجب نگاهم میکردی، گویی میگفتی: "چرا باید محبت را از هم دریغ کنیم؟"
تو فهمیده بودی، که زندگی بدون محبت، پوچ و بیمعناست. راز هستی را در محبت یافته بودی و با تمام وجود به آن ایمان داشتی. آنچه ما انسانها با چنگ و دندان برایش میجنگیم، یعنی معنا، امید و ایمان، در وجود تو موج میزد.
زندگی ما انسانها مالامال از ترس از طبیعت است و تاریخ ما با تسخیر طبیعت گره خورده. انسان های برای غلبه بر وحشتشان از طبیعت آن را نقاشی می کردند و این مواجهه سمبلیک با طبیعت کم کم هنر نام گرفت. انسانها همیشه کنجکاو شناخت ناشناخته ها و کشف آسمان و زمین بوده اند ولی این میل به تسخیر سویه دیگری دارد و جز فرآیند مدرنازیسیون و پیشرفت شده و تخریب آن به نقطه غیر غالب برگشت رسیده و انسان فراموش کرده که جزیی از این کل است. این تمنا برای تسخیر طبیعت به فرستادن سفینه ها بر روی سیاره های دیگر رسیده. در دنیای امروز شرکت بزرگ بین المللی منابع طبیعی کشورهای ضعیف تر و بی پناه تر را غارت میکنند. صد بنگاه بزرگ، ۷۰٪ گازهای گلخانهای را تولید میکنند و این حرص تمامی ناپذیر در راستای بهروزی جمعی نیست.
وحشت انسان ها از طبیعت وحشتشان از دهشت زندگی است. تئودور آدورنو میگفت اگر تولیدات اجتماعی به شکل مفرط صرف کاوش آسمان برای اهداف تبلیغاتی نشده بود بشر تا به حال به کشفیات سرنوشت سازی چون درمان سرطان رسیده بود.
آری، ما انسانها دیوانهایم. خودمان را عذاب میدهیم، دیگران را میآزاریم و مقصر این دهشت زندگی را طبیعت میدانیم. اما پناه به تو پناه به طبیعت از شر عقل تمامیت خواه مدرن بود. از اولین روز حضورت تا آخرین لحظه، تلاش کردی تا تنهایی مرا بتکانی. هر نگاه پر از اعتماد تو، هر تکیهات به من، قلب سنگینم را سبکتر میکرد، نفرتهایم را میشست و مرا به انسانی بهتر بدل میکرد.
شاید همزمانی مرگت با سالگرد مرگ چارلز داروین تصادفی نبود و این را به کفایت برای من یادآوری کرد که در این جهان چه چیزی میتواند زیباتر و شگفتانگیزتر از اعتماد یک حیوان کوچک به حیوانی بزرگتر باشد؟
Opmerkingen