بلوط پیر که جدیدترین و احتمالا آخرین فیلم کارگردان هشتاد و هشت ساله سینما, کن لوچ است شاید خلاصه ای از زندگی کاریِ اوست. فیلم در تلاش است تا نشان دهد که ما انسان هایی که هریک به نحو متفاوتی ستم دیده ایم, هم سرنوشتیم. همیشه در فیلم های کن لوچ میبینیم که مردمانی محلی برای بحث در مورد مشکلاتشان در مکانی جمع میشوند و این بار این مکان میخانه بلوط پی است که توسط مردی میانسال به نام تی جی بالانتین اداره میشود. مردم محلی زمانی روزگار بهتری داشتند ولی با از بین رفتن صنایع زغال سنگ, تیره روز تر شده اند. آنها مهاجران را مقصر این مشکلاتشان می دانند و نه دولتی که با بی قید کردن شرکت های بزرگ موجب این فلاکت شده است. دوباره مثل خیلی از فیلم های کن لوچ داستان از یک دعوا شروع میشود. اتوبوسی از پناهندگان سوری به شهر دورهام در انگلستان می رسد و پناهندگان مورد آزار و اذیت افراد محلی قرار می گیرند . یارا؛ دختر سوری است که به فتوژورنالیسم علاقه دارد و احتمالا میخواهد لحظات خوش ورود به سرزمینی که قرار است پناه امنی باشد را مستند کند. شکستن دوربین یارا به مثابه شکستن آرزوها و آمال اوست. با این درگیری و نارضایتی بین این دختر و مردم محلی و دخالت تی جی داستان شروع میشود . فیلم که تمام میشود, مانند همه فیلم های کن لوچ احساس میکنیم کمی سبکتر شده ایم. کمی قلبمان از نفرت ها خالی تر شده است و گویی ما هم انسان بهتری شده ایم .
مردم محلی کانتی دورهام هر روز دور هم جمع میشوند تا از زوال جامعهای که زمانی پر رونق بود سوگواری جمعی کنند. ابراز تاسف کنند که مهاجران آن شکوه و رونق را از بین برده اند. در دنیای واقعی عموما ما هر کس را که شبیه تر به خودمان باشد "خودی" تر تصور میکنیم. تصور میکنیم که با او همدرد و هم سرنوشتیم. این امرطبیعی است و احتمالا نباید به صرف اینکه کسی بیشتر نگران هم میهن و هم نژاد خود است او رو فردی غیر اخلاقی یا غیر انسانی تلقی کنیم.هر انسان حق دارد که نگران خانه، خانواده و روزمرگی خود باشد و بر اساس ارزیابیهای شخصی، تأثیر مهاجرت بر او را بسنجد و به برنامههای کاندیداهای سیاسی رأی دهد. اما نفرت نباید زیربنای تصمیم گیری باشد. نفرت باعث زوال عقل میشود. مضاف بر اینکه به تعبیر فروید, این نفرت اغلب در ناخودآگاه شکل می گیرد. این تعصب و پروپاگاندا تولید نفرت میکنند.وقتی اوضاع اقتصادی بدتر میشود، نیازی به تجزیه و تحلیل ندارید؛ نفرتتان است که مقصر را شناسایی میکند.
دگر ستیزی و نفرت, زیربنای بخش مهمی از تصمیمات ماست. بعد از جنگ جهانی دوم این سوال برای عده زیادی از روشنفکران اروپایی به وجود آمد که دلایل منطقی پشت یهود هراسی در اروپا چه بود. به صورت ویژه ژان پل سارتر تلاش زیادی برای جواب دادن به این سوال کرد. او در آخر این طور نتیجه گیری کرد که هیچ دلیل منطقی وجود نداشت و شاید تنها دلیل این بود که یهودی ها "دیگری" بودند. در مورد هموفوبیا و نفرت از همجنسگرایان همینطور است دلیل هموفوبیا بیزاری ما از هر آنچه که متفاوت با ما باشد است. اگر چه همه مدعی اند که دیدگاهشن بر اساس عشق است و نه نفرات. جریان های راست افراطی برای توجیه دیدگاهشان مدادم از عشقشان به میهن و نژادشان میگویند. این عشق به هر چیزی که به خودشان کمتر شبیه باشد کمرنگ تر میشود و از تفاوت از حدی که بیشتر شد به نفرت تبدیل میشود. آیا آن چیزی که عشق می نامند خودشیفتگی و نارسیسم نیست؟
اما این نکته را هم باید در نظر داشت که انسان هر چه بیشتر به سمت تعالی میرود این خصیصه "شباهت" کمرنگ تر میشود و گویی وقتی به قدر کفایت متعالی شد دیگر "دیگری" وجود ندارد. در فیلم بلوط پیر, گویی تی جی به این تعالی رسیده است. تی جی که در ابتدا افسرده به نظر میرسد, در سالیان گذشته همسر و فرزندش را و اخیرا هم بهترین دوستش که سگش بود را از دست داده است. اما او خوش قلب است و گویی حوادث تلخ گذشته قلبش را صیقل داده است. او که در اتاق پشت کافه اش هنوز یادبودهایی از تلاش کارگران برای بهبود وضعیت گذشته را نگه داشته است از دوستان هم سنش فاصله گرفته است. کن لوچ میخواهد این نکته به ظاهر ساده و اما اساسی و زیربنایی را یادآوری کند که نفرت باعث زوال عقل می شود و جلوی تصمیم گیری درست را میگیرد.
علاوه بر این کن لوچ نشان میدهد که ما همه هم سرنوشتیم. ما در طول فیلم بلوط پیر با همه شخصیت ها احساس هم دردی میکنیم. در آخر فیلم چارلی, فرد نژادپرستی که باعث خراب کاری در کافه بلوط پیر شده به مراسم ختم پدر خانواده سوری می آید. ویلچر زنش در دستش و نگاه همدلانه اش داستانی از قدرت شرم میگوید. اما قدرت شرم چیست؟ از نگاه فلسفه سیاسی اجتماعات بر دو اساس شکل میگیرد. Communities of strength وCommunities of vulnerabilities. در مورد اول که اجتماع بر اساس نقاط قوت ترجمه میکنیم, ما برای تشکیل تیم, دوستان اجتماعی و کاری ارزیابی سود و هزینه میکنیم. شما باید دوست من یا در تیم من باشید چون مثلا موقعیت اجتماعی بهتری دارید و یا زبان انگلیسی بهتر میدانید و غیره. مردم به کاندیدایی رای می دهند که در سیاست های مهاجرتی همین مساله را در نظر بگیرد, مهاجری که بتواند به من کمک کند. در نقطه مقابل اجتماع بر اساس نقاط آسیب پذیر است. جایی که می گوییم شما میتوانید در تیم من باشید نه به خاطر اینکه مهارت دارید یا زبان انگلیسی بهتر میدانید. بلکه به این خاطر که همه ما انسانیم و آسیب پذیر, روز ی خود ما هم مریض خواهیم شد. روزی ممکن است خود ما هم به سرپناه و غذا نیاز پیدا کنیم. ما از این نقاط آسیب پذیر به شدت احساس شرم میکنیم و همین موجب میشود که ما همواره بر اساس سود و زیان تصمیم نگیریم.
در سکانس پایانی پلاکارد راهپیمایی برای امید و همبستگی به اهتزاز در میآید. این صحنه پایانی فیلم را با هیچ منطق و تحلیلی نمیتوان به کلیت فیلم گره زد. گویی کن لوچ تصمیم گرفته در آخرین سکانس آخرین فیلمش تمام منطق های فیلمسازی رو به هم بریزد که وقتی حقیقت به سنگ سخت واقعیت میخورد چاره ای نماند به جز خیال کردن. گابریل مارکز در جمله ای مشهور میگوید که نویسنده میتواند هر قاعده ای را بشکند اما یک شرط دارد. شرط این است که قاعده را بلد باشد.
کن لوچ که بالا و پایین دنیا را دیده است, سال بعد از سال و فیلم بعد از فیلم قلبش بیشتر صیقل خورد و همواره بر این خط انسانی و ضد سرمایه داری باقی ماند. این بلوط پیر هرگز از پا نشستنی نبود. درود بر شما آقای کن لوچ که اینقدر زیبا زندگی کرده اید. من هیچوقت فیلمی به این شدت خشمگین و به این شدت آرام ندیده ام. آخرین فیلمتان چقدر شبیه به خودتان بود.
Comments