top of page

هنر یا سلیقه تحمیل شده

  • Writer: Mehdi Farhangian
    Mehdi Farhangian
  • Feb 15
  • 3 min read


هنر چیست و چگونه می‌توان تشخیص داد که چه چیزی هنر محسوب می‌شود و چه چیزی نه؟ در دنیایی که پر از "متخصصانی" است که هنر را برای ما "تفسیر" می‌کنند و به ما "می‌آموزند"  که کدام اثر ارزش هنری بالاتری دارد و کدام ندارد، این پرسش مطرح می‌شود: آیا این تفسیرها درست هستند؟آیا می‌توانیم به طور قطعی بگوییم که یک اثر هنری خاص خوب است یا بد، یا اینکه این قضاوت به سلیقه شخصی ما بستگی دارد؟ و اگر سلیقه شخصی در قضاوت هنری دخیل است، چگونه می‌توانیم از تفسیرهای "متخصصان" مطمئن باشیم؟ آیا آنها نیز تحت تأثیر سلیقه شخصی خود هستند؟


برای من تفسیر هنر یادآور رمان آتش کم‌فروغ اثر درخشان ولادیمیر ناباکوف است. در این داستان، شاعری به نام جان شید، درست در شبی که شاهکار خود را به پایان می‌رساند، به قتل می‌رسد. دوست صمیمی‌اش، چارلز، شعر او را منتشر می‌کند و همراه با آن، یادداشت‌هایی را می‌افزاید که به تفسیر شعر می‌پردازند. اما هرچه خواننده پیش می‌رود، این یادداشت‌ها عجیب‌تر می‌شوند. چارلز گاهی ادعا می‌کند که برخی واژه‌های شعر دارای پیام‌های رمزی هستند که نشان می‌دهند جان به او علاقه ای عاشقانه داشته و به دلیل ترس از همسرش این احساس را در قالب رمز بیان کرده است. این تفسیرها چنان غیرعادی می‌شوند که خواننده را به تردید می‌اندازند: آیا چارلز خود قاتل جان بوده است؟


 جامعه شناسان از چپ و راست متفق القولند که جامعه است که سلیقه هنری ما را شکل میدهد.در رمان آتش کم‌فروغ، تفسیرهای چارلز آن‌قدر بی‌ربط‌اند که تشخیص نادرستی آن‌ها کار سختی نیست. اما آیا همیشه به همین سادگی است؟ آیا می‌توان از سلطه‌ی متخصصانی که مدام سعی دارند ما را متقاعد کنند که چه چیزی هنر است و چه چیزی نیست، گریخت؟


در جامعه‌ی پست‌مدرن، هنر نیز همچون هر چیز دیگر به کالایی برای مصرف تبدیل شده است. همه چیز در چارچوب اقتصاد تعریف می‌شود و هنر نیز از این قاعده مستثنا نیست. پست‌مدرنیسم از دل نیهیلیسم روشنفکران دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی زاده شد—روشنفکرانی که آرمان‌هایشان رنگ باخته بود و به وضعیت موجود جهان گردن نهاده بودند. در این دوران، انسان در محوریت مصرف و بازار آزاد قرار گرفت و همه‌چیز تابع آن شد. دیگر آوانگارد بودن ارزش محسوب نمی‌شد، بلکه سلیقه‌ی عمومی، سلیقه‌ی پاپ، و پسند دوستان و اطرافیان تعیین‌کننده‌ی سلیقه‌ی فردی بود. مثلاً شما اگر یک ایرانی تحصیل‌کرده‌ی دهه‌ی شصتی باشی، بهتر است در جمع دوستانت خود را طرفدار مارتین اسکورسیزی و رابرت دنیرو معرفی کنی، یا در سینمای ایران از اصغر فرهادی حمایت کنی؛ در غیر این صورت، ممکن است به ناآگاهی از هنر متهم شوی و مورد تمسخر قرار بگیری. در چنین شرایطی، چگونه می‌توان سلیقه‌ی هنری مستقلی داشت و از ابتذال و مصرف‌زدگی در هنر دور ماند؟


برای پاسخ به این پرسش، باید ببینیم که هنر چرا به وجود می‌آید. به نظر می‌رسد که هنرمند برای جبران یک فقدان در دنیای واقعی، جهانی را در تخیل خود می‌سازد و آن را هنر می‌نامیم. در حقیقت، همه‌ی ما به هنر نیاز داریم.


ژولیا کریستوا معتقد است که هر فرد و هر جامعه‌ای دو بعد دارد: بعد نمادین و بعد نشانه‌ای. اگر جامعه‌ای بیش از حد به سمت بعد نمادین متمایل شود، خشک و بی‌روح می‌گردد، و اگر بیش از اندازه به نشانه‌ها گرایش پیدا کند، به بیماری‌های روان‌پریشانه‌ای مانند اسکیزوفرنی نزدیک می‌شود. هنرمند نقشی اساسی در حفظ این تعادل ایفا می‌کند.


فروید ذهن انسان را به کوه یخی تشبیه می‌کرد که بخش اعظم آن در زیر آب قرار دارد و ناخودآگاه نامیده می‌شود. هنر نیز عرصه‌ی ناخودآگاه است. هنرمند ناخودآگاه خود را در قالب فرم به اثر هنری تبدیل می‌کند، و این اثر با ناخودآگاه مخاطب ارتباط برقرار می‌کند. 


بنابراین، وظیفه‌ی مخاطب هنری چیست؟ او چگونه میتواند بفهمد که صاحب سلیقه ای مستقل شده است. وظیفه‌ی او تلاش و ممارست برای درک و شناخت فرم هنری است. باید آثار بسیاری را دید، فرم را در هر اثر تشخیص داد، و فهمید که چگونه هنرمند حواس پنج‌گانه را به احساس تبدیل می‌کند. تمرکز بیش از حد بر محتوا، به جای فرم، ما را از شناخت اثر هنری دور می‌کند. محتوای قوی، به تنهایی، یک اثر هنری خلق نمی‌کند؛ به همین دلیل است که بسیاری از آثار سفارشی بی‌ارزش‌اند، درحالی‌که شعری مانند تریاک نصرت رحمانی، با وجود نداشتن محتوای آشکار، اثری موفق است. بنابراین تنها با تفکیک محتوا از فرم است که می‌توان از مصرف‌زدگی در هنر دور ماند. تنها از این مسیر است که می‌توان هنر را به‌درستی تجربه کرد و از ابتذال درو ماند.













 
 
 

Comments


Get in touch

bottom of page