نظریه رشد فکری ویلیام پری به ما میآموزد که پایینترین سطح درک، دوگانهگرایی یا ثنویت است؛ یعنی دیدگاهی که جهان را به طور مطلق به دو بخش متضاد تقسیم میکند. ذهنهای تنبل بهراحتی در دام این دوگانگیهای سادهاندیشانه گرفتار میشوند. چیزی شبیه «هرکس دوست ندارد از ایران برود». دوگانه ی اقتصاد ازاد یا شوروی!، دوگانه ولایت یا داعش، دوگانه ی اصلاحطلب و اصولگرا، دوگانه اسراییل و جمهوری اسلامی و … درک این نکته که میتوان همزمان با هر دو نیروی مخالفِ موجود ناسازگار بود و نیروی سومی را تخیل کرد، برای بسیاری از افراد دشوار است.
یکی از نمونههای آشکار دوگانههای ساختگی، دوگانهی شرق و غرب است. در طول تاریخ، بسیاری از نیروهای چپ در دام این دوگانه گرفتار شدهاند و به جای پیشبرد آرمانهای مترقی، با جریانهای ارتجاعی و تاریکاندیش بومی متحد شدهاند. محور اصلی این تفکر، دشمنی با غرب و آمریکا و در نتیجه، ضدیت با مدرنیته بود.
داستان خودکشی جمعی روشنفکران در جریان انقلاب ۵۷ نیز به همین دوگانهی مصنوعی گره خورده است. حزب توده در ایران، تحت تأثیر استالین، به جای تأکید بر مبارزات سوسیالیستی، مبارزه برای «خلقهای کشورهای مستعمره» را به محور ایدئولوژی خود تبدیل کرد. این تاکید، حزب را به جایی رساند که با خمینی و جریانهای اسلامگرا همدست شد. تا جایی که در مقالهای احسان طبری در سال ۱۳۵۸ در نشریه «دنیا» متنی منتشر کرد که مضمون آن همسویی روح اسلام با خردگرایی و سوسیالیسم بود.
استعمار مسئلهای مهم و جدی است، و طبیعی است که ما چپها باید نسبت به رنج انسانهای بیقدرت و بیدفاع حساس باشیم. وظیفه ما این است که به دقت بررسی کنیم چگونه قدرت و ثروت در جهان توزیع شده است و چه کسانی از استثمار دیگران بهره میبرند. ما بی طرف نیستیم ما به رنج انسان ضعیف، زخمخورده و بیدفاع حساسیم، بدون توجه به اینکه این فرد چه باور، زبان، هویت یا دین و مذهبی دارد. اما این حساسیت به هیچ وجه به معنای تأیید یا ارزش دادن به افکار ارتجاعی آنها نیست.
متأسفانه، پیروی کورکورانه از سیاستهای آمریکاستیزانه و غرب ستیزانه باعث شد بسیاری از چپها به حامی گروههای ارتجاعی تبدیل شوند؛ گروههایی که به دلیل هویت فرهنگی خود، نه تنها با تمدن غرب، بلکه با کلیت مدرنیته دشمنی داشتند. مضاف اینکه، گروههای ارتجاعی هم به دلیل نفرت از غرب و تصور آن بهعنوان مرکز فساد، با چپ ها متحد شدند.
اینکه امروز چپ در میان نسلهای جوان منفور است، بیدلیل نیست. جوانان، به جای اینکه چپهای اولیهای مانند رابرت اوون را به یاد آورند که برای حقوق کارگران و تعیین ساعات کاری معقول مبارزه میکردند، شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال ۱۳۵۸ را به خاطر میآورند که در بیانیهای نوشتند: «ما را خط خلقی و ضدامپریالیستی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی گرد هم آورده است.»
این تأکید بیش از حد و محوری کردن مسئله استعمار، مانعی بزرگ در برابر رشد و خوداندیشی ما ایجاد کرده است. در واقع، چنین رویکردی ما را از دیدن ضعفها و عقبماندگیهای خود بازمیدارد. ما به جای آنکه با نگاهی انتقادی به درون خود بنگریم، سادهترین و کلیشهایترین پاسخ را برای همه مسائل انتخاب میکنیم: مشکل دشمن و آمریکا است. و گاهی در این مسیر با آزادی های فردی چون ویترینی و واردتی است میجنگیم. این رفتار نه تنها نوعی فرار از مسئولیتهای سنگین تغییر است، بلکه امکان اندیشیدن به وضعیت واقعی خودمان و یافتن راهحلهایی برای بهبود آن را نیز از بین میبرد.
این «فتیش غرب» به نوعی ما را از اندیشیدن به راههای عملی برای پیشرفت بازداشته. هر بحرانی، هر ناکارآمدی، و هر چالشی در جهان داخلی ما بهسادگی به گردن استعمار، غرب یا آمریکا انداخته میشود، بدون آنکه لحظهای درباره سهم خودمان در ایجاد یا تداوم این مسائل تأمل کنیم.
این رویکرد باعث فرسودگی و منفعل شدن هم میشود. وقتی همه مشکلات را به «دشمن خارجی» نسبت میدهیم، یک نوع بیمسئولیتی اجتماعی و فردی در ما شکل میگیرد. فرسودگی و ناتوانی جمعی ما به این دلیل است که از مواجهه با واقعیتهای خودمان گریزانیم.
. ما چارهای جز تغییر این وضعیت نداریم، اما این تغییر تنها زمانی ممکن است که به جای فرار از واقعیت، با آن روبهرو شویم. فراموش نکنیم که سوسیالیسم و مارکسیسم خود محصول عصر روشنگری اروپا هستند. این اندیشهها، هرچند منتقد لیبرالیسم بودند، اما نسبت به آن رویکردی پذیرنده و تحلیلی داشتند. کارل مارکس، با وجود نقدهای جدیاش، از دستاوردهای لیبرالیسم ستایش میکرد. او معتقد بود که لیبرالیسم هنوز نتوانسته آزادیای را که وعده داده است، بهطور کامل محقق کند.
آلبر کامو به درستی میگوید: «آن کس که آزادی ما را بگیرد، نان ما را هم خواهد گرفت.». محوری شدن دشمن و استعمار ذهن ما را در هزارتویی از توهم گرفتار میکنند، جایی که تنها دو گزینه باقی میماند: سکوت و تسلیم یا تنفر و جنگ.
Kommentare